
ژان دو فلورت و دختر چشمه
نویسنده: مارسل پانیول
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: چشمه
موضوع: رمان خارجی
قطع: رقعی
نوع جلد: شمیز
سال چاپ: 1393
نوبت چاپ: 5
تعداد صفحات: 602
شابک: 9789643620424
ژان دو فلورت و دختر چشمه داستان زندگي يك خانواده است در يكي از روستاهاي جنوب فرانسه.
رماني پركشش كه در آن از تلاش انسان ها براي زندگي، عشق، دسيسه، حسادت و خيلي از منش هاي انساني حكايت ها رفته است.
داستان با این جملات آغاز میشود: «ده سفید با صدوپنجاه نفر سکنهاش به مرغی میمانست که بر نوک یکی از آخرین دژهای بلند ارتفاعات «اتوال» در دو فرسنگی «اوبانی» نشسته بود. جادهای خاکی از «اوبانی» به آنجا میرفت، و شیب آن به قدری تند بود که از دور قائم به نظر میرسید. اما از جانب دیگر، یعنی طرف تپهها، راه مالرویی از آن بیرون میرفت، که کوره راههایی از آن منشعب میشد و راه آسمان را پیش میگرفت
چهل پنجاه خانه زمخت، که از سفیدی جز نامی برایشان نمانده بود، در دو طرف پنج شش کوچه خاکی بیپیادهرو، ردیف شده بودند: کوچههائی باریک، تا از خورشید بیامان جنوب، پناهی باشند و پیچاپیچ، تا تیزی تندباد «میسترال» را آرام کنند. این ده، میدان هموار و نسبتا درازی هم داشت، که بر دره طرف غرب مشرف بود، و دیواری از سنگهای تراشیده، که ده متری بلندی آن میشد زیر بند آن بود. این دیوار در حاشیه میدان، در سایه درختهای چناری بسیار کهن، به صورت جانپناهی درمیآمد. میدان را بلوار مینامیدند، و پیرمردان برای گپ زدن ...
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: چشمه
موضوع: رمان خارجی
قطع: رقعی
نوع جلد: شمیز
سال چاپ: 1393
نوبت چاپ: 5
تعداد صفحات: 602
شابک: 9789643620424
ژان دو فلورت و دختر چشمه داستان زندگي يك خانواده است در يكي از روستاهاي جنوب فرانسه.
رماني پركشش كه در آن از تلاش انسان ها براي زندگي، عشق، دسيسه، حسادت و خيلي از منش هاي انساني حكايت ها رفته است.
داستان با این جملات آغاز میشود: «ده سفید با صدوپنجاه نفر سکنهاش به مرغی میمانست که بر نوک یکی از آخرین دژهای بلند ارتفاعات «اتوال» در دو فرسنگی «اوبانی» نشسته بود. جادهای خاکی از «اوبانی» به آنجا میرفت، و شیب آن به قدری تند بود که از دور قائم به نظر میرسید. اما از جانب دیگر، یعنی طرف تپهها، راه مالرویی از آن بیرون میرفت، که کوره راههایی از آن منشعب میشد و راه آسمان را پیش میگرفت
چهل پنجاه خانه زمخت، که از سفیدی جز نامی برایشان نمانده بود، در دو طرف پنج شش کوچه خاکی بیپیادهرو، ردیف شده بودند: کوچههائی باریک، تا از خورشید بیامان جنوب، پناهی باشند و پیچاپیچ، تا تیزی تندباد «میسترال» را آرام کنند. این ده، میدان هموار و نسبتا درازی هم داشت، که بر دره طرف غرب مشرف بود، و دیواری از سنگهای تراشیده، که ده متری بلندی آن میشد زیر بند آن بود. این دیوار در حاشیه میدان، در سایه درختهای چناری بسیار کهن، به صورت جانپناهی درمیآمد. میدان را بلوار مینامیدند، و پیرمردان برای گپ زدن ...
اشتراک